حکایتی شیرین از توسّل به قرآن
بیشتر ما در شرایطی که اوضاع به نظرمان خیلی بحرانی آمده مخصوصا در روزهای درس و مدرسه و وقت درس پس دادن توسلاتی از عمق جان داشته ایم که اکثر آن ها هم کارگر افتاده اند و از شرایطی که مطلوبمان نبوده رهایی یافته ایم. اینک حکایتی نقل می کنیم از توسلی که نتیجه ای شیرین داشت برای کودکانی که پناهی جز قرآن نیافته بودند!
سال 1350، در كلاس دوم ابتدایی درس میخواندم، مدیری بسیار سختگیر و خشن داشتیم. حرف اول و آخرش كتك بود، آن هم با زدن چوب در كف و پشت دست. برای آنكه بچهها بیشتر درس بخوانند، ساعات تعطیلی و پس از مدرسه هم كسی حق ندارد از خانه خارج شود و بازی كند. خودش از شهر آمده بود و چون فاصله شهر با روستا زیاد بود، ایام هفته را همان جا میماند.
ما كه برایمان مشكل بود ساعات تعطیلی را همیشه در خانه بمانیم، عصر جمعهای خطرها را به جان خریدیم و با یكی از دوستان با هزاران دلهره و اضطراب قدم در كوچهها گذاشتیم، به بركه بزرگ آبی كه در وسط روستا بود رسیدیم. زمستان بود و آن بركه لبریز از آب باران بود. در عالم كودكی خود غوطهور شده بودیم و با یك دنیا شادی سنگهای كوچك و صافی را برسطح آرام آب پرت میكردیم و از اینكه سنگها از روی آب میپریدند، احساس خوشحالی و مسرّت خاصی میكردیم. كم كم دلهره دیدار مدیر كه معمولاً به گشت زنی در محیط روستا مشغول بود، از سرمان بدر رفته بود آن چنان غرق دربازی بودیم كه حتی باد سرد زمستانی را نیز بر چهره خود احساس نمیكردیم.
ناگهان تمامی این صحنههای رؤیایی با دیدن مدیر كه سوار بر دو چرخهای بود، همچون كوهیخی در جلو دیدگانمان آب شد. سنگها از دستمان افتد و نفسها در سینههامان حبس گردید. مدیر نگاهی به ما كرد و گفت: «فردا بهتون میگم» و ركاب زنان از كنار ما دور شد. ما كه می دانستیم در پس این سخن كوتاه چه مصیبتی نهفته است، وحشتزده و مضطرب و در حالی كه دستهامان از انجام هركاری كوتاه بود، رو به سوی خانه نهادیم. حتّی به پدر خود نیز نمیتوانستیم برای وساطت و شفاعت مراجعه كنیم، چون آنها اعتقاد داشتند كه هرچه آموزگار میگوید، درست است و كتكهای او برای ما بسی سودمند.
یك لحظه به دوستم گفتم، برویم خانه و از قرآن مدد بطلبیم. با هزاران امید گامها را تندتر كردیم. آفتاب نزدیك بود كه اشعه طلایی خود را از دیدگان پنهان دارد. قرآن قدیمی وگرد گرفته را از طاقچه برداشتیم و جلوی روی خود قرار دادیم، با دلی شكسته و محزون همراه با صداقت و پاكی كودكانه دستهای خود را روی قرآن گذاشتیم و شروع به التماس و تضرّع نمودیم. آن شب را با هراضطراب و دلهرهای كه بود سپری كردیم.
هرچند آن موقع معنا و مفهوم آیه: «اَمَّن یجیبُ المُضطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیكشِفُ السُّوء» را نمیدانستم؛ ولی بیتردید آنچه كه جلوهگر بود، صحنهای واقعی از چاره جویی یک «مضطرّ» به درگاه خدای «كاشف السوء» بود و دست لطفی بود كه از سرا پرده غیب بسوی بنده خردسال و بیپناه و درماندهاش بیرون آمده بود
فردا صبح مدیر وارد كلاس شد. اولین هدیهاش نثار كردن چوب خدمت دانش آموزانی بود كه روز قبل آنها را در محیط دهكده مشاهده كرده بود. چوب مجازات بردست متخلّفین با شدت هرچه تمامتر اصابت میكرد. صحنه كلاس چیزی جز گریه و اشك و سرخی كف دست و التماس و وحشت نبود. ما دو نفر كه در ردیف عقبتر نشسته بودیم. هر لحظه خود را برای سوزش و درد چوبها آماده میكردیم. تا اینكه سرانجام مدیر به ما رسید، دیگر رمقی برایمان نمانده بود.اما ناباورانه دیدیم كه بدون هیچ عكسالعملی از كنار ما رد شد. نگاهی به دوستم انداختم، لبخند رهایی جرأت نداشت برلبان كودكانهام نقش ببندد، با هرحركت مدیر، باخود میگفتم، نكند دوباره یادش بیاید و سراغ ما را بگیرد. ولی لطف قرآن كار خودش را كرده بود. آن موقع بود كه ـ در همان دنیای كودكی ـ عظمت قرآن بیش از پیش برایم روشن شد. فهمیدم اگر كسی واقعاً از عمق درونش و با توجهی خالصانه به قرآن پناه آورد، قرآن او را مدد خواهد كرد.هرچند آن موقع معنا و مفهوم آیه: «اَمَّن یجیبُ المُضطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیكشِفُ السُّوء» را نمیدانستم؛ ولی بیتردید آنچه كه جلوهگر بود، صحنهای واقعی از چاره جویی یک «مضطرّ» به درگاه خدای «كاشف السوء» بود و دست لطفی بود كه از سرا پرده غیب بسوی بنده خردسال و بیپناه و درماندهاش بیرون آمده بود. ازآن روز توجهام به قرآن بیشتر شد. انیسم قرآن گردید و تا این زمان كه خود به بچهها قرآن میآموزم، بدون شك كمكها و هدایتهای الهی و قرآنی را ضامن سعادت و خوشبختی دنیا و آخرت مؤمنان میدانم. مهم عبرت گرفتن است. فاعتبروا یا اولی الابصار.
بخش قرآن تبیان
منبع: بشارت، مهر و آبان 1377، شماره 7.